نشسته بودم يه هو مامانم از آشپزخونه اومد،

 

بي مقدمه شروع كرد درباره فلفل صحبت كردن كه:

ميدونستي فلفل لاغر ميكنه و ضد سرطانه؛ بعد نشست دو ساعت از خاطرات گذشتش و غذاهاي خوشمزه و پر فلفل عمه اش حرف زد 
آخرش معلوم شد فلفل از دستش در رفته، ريخته تو آبگوشت(شاممون).

 

 

همین الان مامانم اومد بهم گفت:بگیر بخواب ، بی خوابی سلولهای مغز رو پـیـر می کنه ! 
منم گفتم : مامان جان ، من مغزم کجا بود ، که سلول داشته باشه ؟!
هیچی دیگه ، قانع شد و رفت

 

 

  به راننده تاکسیه میگم: آخرین مسیرتون کجاست ؟!
میگه :خونه مون، میای ؟!
منو میگی :|

 

شهرام شبپره : 
((خعلي خشكله يارم , همينه مشكل كارم...))
مومن آخه اينم مشكله ؟ تا باشه ازين مشكلا... مرتيكه مرفه بي درد اصن نميدونه مشكل به چي ميگن...

 

 

آهنگ غمگین گوش میکنم مامانم میگه چته؟

 

چی شده؟ کی گذاشته رفته؟ چرا تو خودتی؟ آخ بمیری که بچمو اینطوری کردی!
آهنگ شاد گوش میکنم میگه خبرمرگش برگشت؟

الان باهاته؟ کیه طرف؟ چه شکلیه؟ دوسش داری؟ چند بار دیدیش؟
دیگه زدم تو فاز اذان !

 

 

رفیقم پفک بهم تعارف کرد

دوتا برداشتم گفت خب دیگه بسته ،
برگشت دستش خورد به درخت نصفش ریخت تو جوب .
( کلید اسرار )

 

 

 

 

 

سلام.

باور کنید همونقدر که شما از اومدن من تعجب کردید ،منم متعجبم

خب از کجا شروع کنم؟

اولا که شمال خییییییییییییییییییییییلی خوش گذشت،جای همتون خالی بود حسابی.

حالا یه چیزی گفتم جدی نگیرید.

فقط جای چند نفر خالی بود مث سحر و .........

اتفاقات خاصی نیفتاده تا بخوام تعریف کنم. همش خونه فامیلا چتر بودیم.

یا رشت بودیم یا فومن .......

اگرم اتفاقی افتاده باشه نمیشه گفت.

الآنم خیلی دلم گرفته و دلم میخواد دوباره برگردم شمال.

هیچی دیگه نمیدونم چی بگم.

از الآن دارم برای شنبه نقشه میکشم.

و همین دیه...

البته فعلا

 اینم چند تا عکس:

                  

 

                       

       

 

  

                                                     

 

رسما عاشق اینام

 

سه شنبه 28 شهريور 1391•19:7 • جوجو• •